بعضی ها را می توانی از آنها متنفر باشی،می توانی سعی کنی تحقیرشان کنی،می توانی به زبان لعن و نفرینشان کنی،می توانی هر حرفشان را هر کارشان را پیراهن عثمان کنی و بانگ خونخواهی و وا مصیبتا سربدهی،اما هرکاری که بکنی هرچقدر که تلاش بکنی نمی توانی نادیده بگیریشان.نمی توانی ساده و بی تفاوت از کنار نامشان عبور کنی.بعضی ها بالقوه و بالفعل انکار ناشدنی هستند.چه خوشمان بیاید چه نیاید.مهم اند،متفاوت اند،خاص اند.این بعضی ها را می توانی بکوبی،می توانی تخطئه کنی،می توانی تخریب کنی اما نمی توانی بشکنی شان،نمی توانی از گود خارجشان کنی.و چه تناقض عجیبی ست و چه نبرد عجیبی بین دل و زبان که زبانت پیوسته به شکایت و اعلام انزجار بچرخد اما ته دلت قرص باشد از بودنشان! آرام باشد از اینکه هستند،خیالت تخت باشد ازاینکه آنجا که باید نمی گذارند تو تحقیر شوی حتی اگر تحقیرشان کنی.چه عجیب اند این بعضی ها...

                                                            *  *  *

بعضی ها دوست داشتنی هستند،به تو حس خوبی می دهند.از دیدنشان احساس بدی پیدا نمی کنی.دافعه ندارند.بودنشان آنقدر شیرین است که نبودنشان را بر نمی تابی.بی قرارت می کنند،نگرانت می کنند،مضطربی و دلشوره داری.بعضی ها شیرین اند.آرام می شوی و دلت قرص می شود وقتی که می بینی برایشان مهمی،برایت می جنگند،برایت از وجودشان مایه می گذارند.تلاش می کنند تا تو سرت بالا باشد و به اینکه از آنها حمایت می کنی افتخار کنی.بعضی ها ارزش دوست داشتن را دارند.نمی توانی از آنها متنفر باشی حتی اگر روزی خبطی کرده باشند و ترک وفا کرده باشند.بعضی ها انگار دوست داشتنی و شیرین آفریده شده اند، نه فقط در حرف که در عمل مرد آفریده شده اند.
و چه دلنشین و در یاد ماندنی اند این بعضی ها...

                                                              *  *  *

بعضی ها دلشان می خواهد ناجی باشند،دلشان می خواهد قهرمان قصه ها باشند،دلشان می خواهد ژال والژان بینوایان باشند،رابین هود باشند یا شاید زورو!بعضی ها دلشان می خواهد که آن منجی موعود باشندو  به جنگ پلیدی ها  و پلشتی ها بروند.که بشوند سخن گو و وکیل مدافع مظلومان و حق نا حق شده را از  بیداد گران بستانند!اما ته حرف هایشان سنگ خود را به سینه می زنند و به دنبال آنند که جایی برای خود باز کنند و جایگاهی برای خود دست و پا کنند.زل به صورتشان که میزنی،در چشم هایشان که خیره می شوی دلسوزی را نمی بینی.در اعماق نگاهشان خیرخواهی و صداقت را نمیخوانی.آنچه می بینی،آنچه می خوانی، آن حسی که به تو دست میدهد از نگاه هایشان،حرف هایشان حس یک بی قصد و غرض و پاک نیت نیست.حس تسویه حساب های شخصی،انتقام گیری های بجا مانده از کینه ها و اختلافات قدیمی،حس فرصت طلبی و وقت نشناسی را به یکباره در تمام وجود تو می ریزند.وچه عجیب و غم انگیز است که تا جاه و جایگاهی حاصل می شود تمام آن دلسوزی ها،تمام آن نیت های خیر افسانه ای می شوند و به خاطره ها  می پیوندند!بعضی ها با همه چیز و همه کس مشکل دارند و در پشت نقاب پاک نیتی و منجی گری حق و حقوق پایمال شده به زعم خویش را تمنا می کنند.و چه نچسب و باور نکردنی و غیر واقعی اند این بعضی ها...


                                                         

"رضـا اسـنـقـی"